سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا

 

دخترک روی نیمکت سبز پارک نشسته بود و خیره به منظره ی رو به رویش،یعنی قسمت بازی کودکان،مشغول به تکان دادن پای چپش همراه با ریتم تند موزیکی که گوش میکرد بود.

همین طور زیر لب کلمات را قطار میکرد و روی ریل فراموشی میراند که ناگهان متوجه سر زنده شدن گوش راستش شد و تلاش گوشی هندزفری سمت چپ را برای کامل رساندن کلمات اهنگ بدون کمک گوشیه سمت راست هندزفری حس کرد.

سرش را چرخاند.مردی با قد بلند و هیکلی چهارشانه،با یک کلاه فرانسوی و ریش پرفسوری که از مداد پشت گوشش به عنوان کارت ویزیت یک نقاش استفاده کرده بود،با لبخند به او نگاه میکرد.دخترک با اخم به او خیره شد.مرد لب باز کرد:سه بار صداتون کردم نشنیدین.مجبور شدم گوشی و بردارم.دخترک پوفی از بی حوصلگی کرد و گفت:چیکا داری؟مرد لبخندش را جمع کرد.

ابروهایش را بالا انداخت و گفت:من نقاشم.

میخواین از صورتتون نقاشی بکشم.دخترک شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.مرد روی زمین،درست جلوی پای دخترک،نشست و مدادش را از پشت گوشش بیرون کشید و روی کاغذ مشغول طراحی شد.دخترک پرسید:فکر نمیکنی این طور مزاحم عابرا میشی.مرد نیم نگاهی به اطراف کرد و جواب داد:مهم نیس میتونن از پشتم رد شن.

ببینم شما چن سالتون؟

دخترک پا رو پا انداخت و جواب داد:جوابش به بهتر کشیده شدن این نقاشی کمک میکنه؟

مرد لبخند بزرگی زد.انگار از چیزی به شدت خوشحال باشد.جواب داد:نه.میخواستم بدونم.

دخترک با نگاه خسته بچه هایی که مشغول سر سره بازی بودن را دنبال کرد.و ناگهان پرسید:اصن خودتو چن سالته.مرد بدون مکث جواب داد:36.دخترک گفت:من 13.و اینکه…از همه ی ادم بزرگای همسن توهم بدم میاد.ـ میتونم دلیلشو بپرسم؟ـ بله.چون همه تون فقط ب خودتون فک میکنین.ب فکر بچه هاتون نیستین.پدر و مادر من الان درست همسن تو ان از صب دارن سر هم داد میزنن.

از صب دارن چیز میز میشکنن.از صب ک…مرد با خونسردی تمام حرف دخترک را قطع کرد و گفت:نمیخواین لبخند بزنین؟این طوری نقاشیتون خیلی زشت میشه ادم فکر میکنه میخواین دعوا کنین.دخترک اهی کشید و جواب داد:نقاش ماهر اونی ک بتونه لبخندی ک زده نشده رو بکشه.من لبخند نمیزنم ولی تو با لبخند صورتم و بکش.مرد بعد از کمی ابراز تعجب کردن با چشمان درشتش دس ب کار شد.

دخترک کمی سرش را اینور و ان ور کرد.نگاهی به موبایلش انداخت.و بعد انداختن یک پنج تومانی روی پای مرد بلند شد و گفت:نقاشی مال خودت.و قدم زنان از ان جا دور شد.مرد فریاد زد:صبر کنین.هنوز تموم نشده.لبخندی که نزدین نصفه موند…



[ سه شنبه 92/6/19 ] [ 9:26 عصر ] [ ن.حیدری ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

Varzesh3.com ورزش سه

Varzesh3.com ورزش سه

چت روم

قالب وبلاگ

چت روم

قالب وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی



کد ساعت فلش


چت | قالب وبلاگ

گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ

ابزار امتیاز دهی