إنَّ الحسینَ مصباحَ الهدی وَ السَفینة النَجاة
امیرالمومنین مارا پذیرفت
مامان وبابام ماه تیر رفته بودن مکه.یکی از این روزا که مامان نبود خاله فائزه خونه مابود.نزدیکای غروب و تولد حضرت علی اکبربود که فاطمه خاله سکینه زنگ زد خونه ما گفت با خاله فائزه کار دارم.بعد با خاله ام حرف زد بعد از احوالپرسی واین حرفا به خاله ام گفت فائزه میای بریم کربلا؟خاله ام گفت آره حتما میام.!حوریه تا شنید حرف کربلاس گفت منم میام.
قرار شد شب به مامانم زنگ بزنیم تا راجع به کربلا باهاش حرف بزنیم.وقتی شب به مامانم گفتیم مامانم گفت باید ببینم که امام حسین چی میخواد.وقتی مامانم از مکه برگشت فاطمه خانم و محبوبه خانم(عروس خاله سکینه)اومدن دیدن مامانم.فاطمه خانم گفت فاطمه تو هم میای کربلا؟امیرمحمد گفته که3تا دیگه کاروان جا داره.مامانم گفت بذار با عباس آقا حرف بزنم بهت خبر میدم.شب شد با بابام حرف زدیم بابام گفت نمیشه چند تا زن تنها باهم برن،یا من(بابام)یا محمد باید باهاتون بیاد.!
محمد گفت بابا من تازه کربلا بودم شما برو.سفر کربلا اینطوری جور شد.پس قرار شد5/شهریور/91 حرکت کنیم.
ادامه دارد...
[ دوشنبه 92/4/31 ] [ 5:17 عصر ] [ ن.حیدری ]