امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی
دارد
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا…
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه
می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ با توبودند
می بینی؟
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی بغض ِ من تر
شد…
[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 6:26 عصر ] [ ن.حیدری ]